آغاز یک شروع

یکی بودیکی نبود...زیر این گنبد کبود ..من بودم توهم بودی!!!ای بابا پس کی نبود؟؟؟؟

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد

 زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت:

 مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ 

زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم 

کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید…

 

+نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:متن های زیبا و خاندنی,جملات زیبا,اموزنده,درباره ی کودکان,بخشش,خوبی,,ساعت3:59 PMتوسط OMRAN | |